*محمد حسین صفاریان
1) من بودم وخاطرات بی سر در خون
دل مثل کبوتری شناور در خون
گفتم غزلی بگویم اما چه کنم ؟
با این همه واژه های پرپر در خون
2) در دامن دشت شعله زاری مانده است
آن سوی افق خط غباری مانده است
سر گشته در این سکوت ، تنها ، تنها
سم ضربه ی اسب بی سواری مانده است
*مانی
من شوق تو را از آن جهان آوردم
بی دیدن تو ، مهر تو را پروردم
هر لحظه برای دل من عاشوراست
هیهات ، اگر از عاشقی بر گردم